|
نخستين بار كه آدم كشتم
سحر نيكنام
مثل هميشه. از پنجره صدايي ميآمد. مثل خراشيده شدن يك فلز با جسمي نوك تيز، و من مثل هميشه چشمهايم را بستم و كسي را تصور كردم كه چشمهاي مستأصل و انگشتان كشيدهاش خونآلود بود. كسي كه كمك ميخواست و به پنجره ميكوبيد و هر وقت دستهايش از روي پنجره سقوط ميكرد ناخنهاي بلندش پنجره را ميخراشيد.
صداي پدر و مادرم ميآمد. طبق معمول راجع به من صحبت ميكردند.
- ما بايد به اون فرصت بدهيم. اگه از لحاظ روحي آماده نباشد اوضاع بدتر ميشود. - فرصت! - آره فرصت. - فرصت! فرصت! - آره فرصت، مگه چيه! - آخه چقدر؟ ده سالش بود كه برايش كلت خريدم. خود تو مگه چند سالت بود كه آدم كشتي؟ - . . . - تو سيزده سالت بود. من چي؟ من هم چهارده ساله بودم، و حالا اون چند سالشه، شونزده سال، شونزده سال ميفهمي؟ تا چند روز ديگه هم هفده ساله ميشه . . .
بعد از مدتي صداها دوباره پايين آمد و ساكت شد.
من نه بيعرضه بودم و نه ميترسيدم و نه هيچ مزخرف ديگهاي. من به اين موضوع زياد فكر كرده بودم. حتي فكر اين كه بخواهم كسي را بكشم حس عجيبي را در من بيدار ميكرد كه نميفهميدم چيست، حتي نميتوانستم اسم مناسبي برايش پيدا كنم. اما چيزي كه مشخص بود اين بود كه اين احساس كه قويتر از تمام تمسخرها و نگاههاي ترحمآميز مردم بود، مانع از اين ميشد كه من بتوانم كسي را بكشم. فردا صبح موقع صبحانه همه ساكت بوديم حتي يك كلمه هم رد و بدل نشد، نميدانم شايد هم كسي از كسي خواست كه صداي راديو را يك كم بلندتر كند. در اين دو هفتهي اخير هر چه به روز تولد من نزديكتر ميشديم اين سكوت لعنتي هم بيشتر ميشد. سكوت بعلاوهي تعداد دفعاتي كه سؤال ” امروز چندمه؟ “ تكرار ميشد. احتمالاً هيچكس نميتوانست باور كند كه به همين سرعت من يك سال ديگر بزرگتر شدهام در حاليكه هنوز هيچكس را نكشتهام.
زنگ دوم معلم پيشنهاد داد كه يك بند راجع به زيبايي بهار بنويسيم. مشغول بودم كه كناردستيام با آرنج به پهلويم كوبيد.
- اشكالي نداره يك هفتهي ديگه هم كتاب دست من باشه؟ - تا حالا هم زياد دستت بوده.
با لحن تندتر و صداي بلندتري گفت: - شوخي نميكنم، تازه صفحهي دويست و چهارم. - خيالت راحت باشه، تا حالا هم به اندازهي كافي كثيفش كردي! - زياد سخت ميگيري، اون فقط جاي يك قطره آب بود. - تو اصلاً چيزي از كتاب سرت ميشود كه مرتب با كارت من كتاب ميگيري؟ - بيشتر از تو! جوابي به او ندادم. ديگر نميخواستم با او كنار بيايم.
بايد قدرتمند تر ميشدم.
- خيلي آشغالي! - كمتر از تو! معلم كه ظاهراً صداي ما را شنيده بود گفت: - آهاي! شما دوتا چي كار ميكنيد. بدجور عصباني شده بود، آدم عصبي مزاجي بود. ميدانستم قضيه همين جا تمام نميشود. پوزخندي به من زد، بلند شد و با صدايي رسا طوري كه همه بشنوند در حالي كه به من اشاره ميكرد، گفت: - به جاي بهار داره راجع به وحشت از آدم كشتن، مينويسد.
همهي بچهها شروع به خنديدن كردند. حتي معلم با وجود تلاش زيادي كه كرد نتوانست جلوي خندهاش را بگيرد. فكر ميكنم به شدت قرمز شدم. دوباره بهانهاي به دست بچهها داده بود تا به من بخندند. خيلي مغرور بود، شايد هم حق داشت. تا حالا دوازده نفر را كشته بود. به غير از تند مزاجي نقطه ضعفهاي ديگري هم داشت كه من با استفاده از حساسترين آنها سعي كردم جوابش را بدهم:
- شايد من بترسم ولي خوشحالم كه مثل احمقها خرافاتي نيستم. ظاهراً هيچ چيز نميتوانست صداي قهقههي بچهها را قطع كند به جز مشت وحشتناكي كه توي صورتم خورد و من را روي زمين پخش كرد، جريان خون دماغم را گرم كرد. كلاس بدجوري ساكت شده بود. باز هم سكوت لعنتي. اون كه از شدت عصبانيت قرمز شده بود در حالي كه هفتتيرش را به سمت من نشانه ميرفت فرياد زد: - حالا ميبيني كه نفر سيزدهم را هم مثل سوسك له ميكنم.
معلم به سرعت از كلاس خارج شد. وحشت كرده بودم. دنبال راهي بودم كه خودم را از دست او خلاص كنم. همانطور كه روي زمين افتاده بودم پاي راستم را بلند كردم و به شدت پشت زانوي چپش كوبيدم، تعادلش را از دست داد و با صندلي روي زمين افتاد، ميخواستم فرار كنم كه به سرعت خودش را بالا كشيد. از چشمهايش خون ميباريد.
همه چيز در يك لحظه اتفاق افتاد.
طوري كه نه من و نه هيچكس ديگر بعدها به ياد نياورد كه چطور كلتم را كشيدم و شليك كردم و چطور به سمت او شليك كردم و چطور دقيقاً به پيشاني او شليك كردم. با صدايي كه به نظر من وحشتناكترين صداي دنيا بود روي زمين افتاد.
چند لحظه سكوت.
و بعد صداي تشويق بچهها كه به شدت برايم دست ميزدند. بچهها سوت ميزدند، صداي سوت در سرم پيچيد طوري كه كمكم ديگر هيچ چيز نميشنيدم جز يك سوت بلند، گوشخراش و كشدار.
جرأت باور كردن چيزي را كه اتفاق افتاده بود نداشتم به سرعت بلند شدم و از كلاس فرار كردم. ديوانهوار ميدويدم و هر وقت نگاهم به كلتي ميافتاد كه به طرز غريبي به دستم چسبيده بود، سرعتم دو برابر ميشد. مغزم خالي بود و نميدانستم كه چه كار ميكنم و كجا ميروم. ميدويدم، به مردم تنه ميزدم. ميخواستم دور شوم. مدتي بعد در يك پارك جنگلي بودم، هنوز ميدويدم و از مردم دور ميشدم. از نيمكتها هم فاصله گرفتم، به محوطهي درختكاري رسيدم و تنها وقتي كه كاملاً بين درختها گم شدم توانستم بايستم. به شدت نفس نفس ميزدم، روبروي يك درخت زانو زدم. وجود شكنجهآور اون احساس عجيب را به وضوح حس ميكردم، اما اين بار رودرو بوديم، بدون هيچ حفاظي، بدون هيچ نقاب يا حتي پردهاي. وحشي. برهنه.
من كشته بودم. من يك آدم كشته بودم.
با وحشت بدن سردم را به درخت چسباندم. درخت را در آغوش گرفتم و وقتي پوست صورتم با پوست نمناك درخت تماس پيدا كرد بدون اينكه بخواهم گريه كنم و يا اينكه از بهتزدگي بيرون بيايم قطرات اشك بدون هيچ فشار يا كنترلي از چشمهاي از حدقه بيرونزدهام جاري شد.
هوا تقريباً تاريك بود كه داشتم به خانه برميگشتم. خسته بودم و هنوز بهت زده، كلت از دستم جدا نشده بود. پدر و مادرم جلوي در منتظرم بودند. به شدت مرا در آغوش كشيدند و شايد درخشش يك قطره اشك شادي را هم در چشم كسي ديدم. وقتي كه متوجه حال من شدند لبخند معناداري به هم زدند و از سر راهم كنار رفتند. وارد خانه شدم و به اتاقم رفتم، روي تخت افتادم. كسي به پنجره ناخن ميكشيد، يك سوراخ تهوعآور هم روي پيشانياش بود. با پتك توي سرم ميكوبيدند. اتاق گرم بود و گرماي اتاق حالم را بدتر ميكرد.
سرماي بيرون تسكيندهندهتر بود.
صداي تشويق بچهها به ذهنم برگشت. صداي ناخنهايي كه روي پنجره كشيده ميشد بلندتر شد و گرما، كه داشت حالم را بدتر ميكرد. صداي پدرم ميآمد كه هيجانزده با تلفن صحبت ميكرد، ظاهراً جشني در راه بود.
گرما، گرماي اتاق تهوعآور بود.
مادرم داشت آواز شادي ميخواند كه نميفهميدم چيست. اون احساس شكنجهآور حالا در معدهام بود. با ناخنهايش ديوارهي معدهام را ميخراشيد. چنگ ميزد و بالا ميآمد و يك سوراخ تهوعآور هم روي پيشانياش بود. هوا گرم بود، شايد بايد پنجره را باز ميكردم. بچهها هنوز كف ميزدند و كلت به دستم چسبيده بود. صداي قهقههي پدرم ميآمد، آرام ولي آمرانه زمزمه كردم: خفه شو. اتاق ميچرخيد. چقدر هوا گرم بود. گرم بود. داغ بود.
داغ. گرم. بخار گرفته.
جسد با اون ناخنهاي خوني به دهانم رسيده بود. به سمت دستشويي دويدم و بالا آوردم.
سه بار بالا آوردم. خودم را بالا آوردم.
به وضوح ديدم. ديدم كه در چاهك دستشويي فرو رفتم.
كلت از دستم جدا شد و روي زمين افتاد اما صدايي بلند نشد. توي آينه به خودم نگاه كردم، خوني را كه از صبح روي صورتم خشك شده بود شستم كمكم چيزهايي به ذهنم ميرسيد. احساس كردم ميتوانم به آن حس لعنتي اسمي بدهم. در حالي كه دندانهايم به هم ميخورد دوباره در آينه به خودم نگاه كردم، كسي در آينه زير لب چيزي زمزمه ميكرد شايد هم فقط لبخند ميزد. يك لبخند كج.
|
|